حال، حالا، اکنون، زمان یا لحظه ای که در آن هستیم، این زمان، این هنگام، همین دم، در این وقت، نون، فی الحال، حالیا، همینک، ایدون، بالفعل، فعلاً، الآن، ایمه، عجالتاً، ایدر، اینک، کنون، همیدون، حالا
حال، حالا، اَکنون، زمان یا لحظه ای که در آن هستیم، این زمان، این هنگام، همین دم، در این وقت، نون، فِی الحال، حالیا، هَمینَک، ایدون، بِالفِعل، فِعلاً، اَلآن، اِیمِه، عِجالَتاً، ایدَر، اینَک، کُنون، هَمیدون، حالا
صاحب دل، زنده دل، روشن ضمیر، در تصوف کسی که از سر گذشته و طالب سر است و حالات وجدانی را به هر عبارت که خواهد بیان کند، عارف، خداشناس برای مثال چو بشنوی سخن اهل دل مگو که خطاست / سخن شناس نه ای دلبرا خطا اینجاست (حافظ)
صاحب دل، زنده دل، روشن ضمیر، در تصوف کسی که از سَر گذشته و طالب سِر است و حالات وجدانی را به هر عبارت که خواهد بیان کند، عارف، خداشناس برای مثال چو بشنوی سخن اهل دل مگو که خطاست / سخن شناس نه ای دلبرا خطا اینجاست (حافظ)
این هنگام. همین وقت. همین حالا. (فرهنگ ناظم الاطباء). اکنون، مرکب است از الف و لام عهد و حال، و بعضی از مردم که آنرا لفظی مفرددانند و بکسر اول خوانند غلط محض است. (از غیاث اللغات) (از آنندراج). کنون. فعلاً. بالفعل: بمشک و غالیۀ خال و زلف او قلمم نوشت مدحت محمود بن حسن الحال. سوزنی. الحال چنانچ ضریبۀ خراج هفتاد و دو دینار گشته... (تاریخ قم ص 143)
این هنگام. همین وقت. همین حالا. (فرهنگ ناظم الاطباء). اکنون، مرکب است از الف و لام عهد و حال، و بعضی از مردم که آنرا لفظی مفرددانند و بکسر اول خوانند غلط محض است. (از غیاث اللغات) (از آنندراج). کنون. فعلاً. بالفعل: بمشک و غالیۀ خال و زلف او قلمم نوشت مدحت محمود بن حسن الحال. سوزنی. الحال چنانچ ضریبۀ خراج هفتاد و دو دینار گشته... (تاریخ قم ص 143)
دارای حال و کیفیت عاطفی مشابه. هم حالت: بخشود بر آن غریب همسال همسال تهی نه، بلکه هم حال. نظامی. غمی کآن با دل نالان شود جفت به همسالان و هم حالان توان گفت. نظامی
دارای حال و کیفیت عاطفی مشابه. هم حالت: بخشود بر آن غریب همسال همسال تهی نه، بلکه هم حال. نظامی. غمی کآن با دل نالان شود جفت به همسالان و هم حالان توان گفت. نظامی
صاحب دل. (آنندراج). اهل ذوق و مکاشفه. سالک طریق دل. مقابل اصحاب عقل: دل اهل دل است آن کعبۀ داد مکن ویران مر او را دار آباد. ناصرخسرو. جهالت ظلمت جان و جهان است بر اهل دل این معنی عیان است. ناصرخسرو. از مدرسه برنخاست یک اهل دلی ویران شود این خرابه دارالجهل است. (منسوب به خیام). یا اگر گویی اهل دل کس هست گویدت دل، خطاست این گفتار. خاقانی. تو ای عطار گرچه دل نداری ولیکن اهل دل را ذوفنونی. عطار. از آن اهل دل در پی هر کسند که باشد که روزی به منزل رسند. سعدی. الا گر طلبکار اهل دلی ز خدمت مکن یک زمان غافلی. سعدی. توان گفت با اهل دل کو بماند. سعدی. آلودگی خرقه خرابی جهان است کو راهروی اهل دلی پاک سرشتی. حافظ. کلید قفل سعادت قبول اهل دل است مباد آنکه درین نکته شک و ریب کند. حافظ. درین خمار کسم جرعه ای نمی بخشد ببین که اهل دلی در جهان نمی بینم. حافظ
صاحب دل. (آنندراج). اهل ذوق و مکاشفه. سالک طریق دل. مقابل اصحاب عقل: دل اهل دل است آن کعبۀ داد مکن ویران مر او را دار آباد. ناصرخسرو. جهالت ظلمت جان و جهان است بر اهل دل این معنی عیان است. ناصرخسرو. از مدرسه برنخاست یک اهل دلی ویران شود این خرابه دارالجهل است. (منسوب به خیام). یا اگر گویی اهل دل کس هست گویدت دل، خطاست این گفتار. خاقانی. تو ای عطار گرچه دل نداری ولیکن اهل دل را ذوفنونی. عطار. از آن اهل دل در پی هر کسند که باشد که روزی به منزل رسند. سعدی. الا گر طلبکار اهل دلی ز خدمت مکن یک زمان غافلی. سعدی. توان گفت با اهل دل کو بماند. سعدی. آلودگی خرقه خرابی جهان است کو راهروی اهل دلی پاک سرشتی. حافظ. کلید قفل سعادت قبول اهل دل است مباد آنکه درین نکته شک و ریب کند. حافظ. درین خمار کسم جرعه ای نمی بخشد ببین که اهل دلی در جهان نمی بینم. حافظ
بی بضاعت. تهیدست. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : مرد مقل حال را به وقت گفتار اگر خود در چکاند بسیارگوی شمرند. (مرزبان نامه). وقتی که مردی درویش و تنگدست و مقل حال در خانه گربه ای داشت همیشه گرسنه بودی. (مرزبان نامه چ قزوینی ص 143). یکی با بشر مشورت کرد دو هزار درم دارم حلال، می خواهم که به حج شوم گفت... برو وام کسی بگزار، یا بده به یتیم و به مردی مقل حال که... از صد حج اسلام پسندیده تر. (تذکره الاولیاء عطار). جهود مردی مقل حال بود و بی زاد و راحله می رفت. (جوامعالحکایات). گفتم او مرا چه می شناسد که من مردی مقل حال و درویشم. (جوامعالحکایات عوفی).
بی بضاعت. تهیدست. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : مرد مقل حال را به وقت گفتار اگر خود در چکاند بسیارگوی شمرند. (مرزبان نامه). وقتی که مردی درویش و تنگدست و مقل حال در خانه گربه ای داشت همیشه گرسنه بودی. (مرزبان نامه چ قزوینی ص 143). یکی با بشر مشورت کرد دو هزار درم دارم حلال، می خواهم که به حج شوم گفت... برو وام کسی بگزار، یا بده به یتیم و به مردی مقل حال که... از صد حج اسلام پسندیده تر. (تذکره الاولیاء عطار). جهود مردی مقل حال بود و بی زاد و راحله می رفت. (جوامعالحکایات). گفتم او مرا چه می شناسد که من مردی مقل حال و درویشم. (جوامعالحکایات عوفی).
اهل سر. اهل باطن. کسی که بر رازها واقف است. کسی که از اسرار آگاهست: رباب و چنگ ببانگ بلند میگویند که گوش و هوش به پیغام اهل راز کنید. حافظ. بازی چرخ بشکندش بیضه در کلاه زیرا که عرض شعبده با اهل راز کرد. حافظ. خوش برآ با غصه ای دل کاهل راز عیش خوش در بوتۀ هجران کنند. حافظ. رجوع به راز و اسرار شود
اهل سر. اهل باطن. کسی که بر رازها واقف است. کسی که از اسرار آگاهست: رباب و چنگ ببانگ بلند میگویند که گوش و هوش به پیغام اهل راز کنید. حافظ. بازی چرخ بشکندش بیضه در کلاه زیرا که عرض شعبده با اهل راز کرد. حافظ. خوش برآ با غصه ای دل کاهل راز عیش خوش در بوتۀ هجران کنند. حافظ. رجوع به راز و اسرار شود